از شمارۀ

وصف راز

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

کوندرا و پرسشگریِ پایان‌ناپذیر

نویسنده: مهدی عارفیان

زمان مطالعه:5 دقیقه

کوندرا و پرسشگریِ پایان‌ناپذیر

کوندرا و پرسشگریِ پایان‌ناپذیر

درست قبل از «بهار پراگ» در سال ۱۹۶۸، هنگامی که رژیم کمونیستی چکسلواکی برای مدت کوتاهی ضعیف شده بود، میلان کوندرا رمانی در‌باره‌ی یک شوخی چاپ کرد. شخصیت اصلی رمان به شوخی روی کارت پستالی برای معشوقه‌اش می‌نویسد: «خوش‌بینی، افیون مردم است! فضای به‌ظاهر سالم، بوی حماقت می‌دهد! زنده باد تروتسکی!» این چند جمله‌ی کوتاه، مصیبت‌های بسیاری در پی‌ داشت.

 

«شوخی» که اولین رمان کوندرا بود، فروش خوبی داشت. اما در پایان آن سال، با حمله‌ی تانک‌های شوروی به چکسلواکی، شوخی از کتاب‌فروشی‌ها ناپدید شد. خود کوندرا هم از حزب کمونیست و شغلش به‌عنوان مدرس آکادمی هنرهای زیبا اخراج شد. سال 1950 هم به‌خاطر انتقادکردن از حزب اخراج، اما دوباره درخواست عضویت داد. کسی به او کار نمی‌داد و برای امرار معاش در مهمان‌خانه‌های شهرک‌های معدنی حرکات نمایشی اجرا می‌کرد. در نهایت، در چکسلواکی نماند و به همراه همسرش، وِرا، به فرانسه رفت.

 

به آن‌ سال‌ها که برگردیم، می‌بینیم که نوشتن «شوخی» به‌نظر تصمیم بدی بوده، ولی در زمان خودش خیلی هم بد نبوده است. زندگی این طور است؛ تنها یک‌بار شانسِ زندگی‌کردن داری، بدونِ امکانِ انتخاب مسیرهای متفاوت. شخصیت‌های رمان‌های کوندرا، درست مثل خودش، تقلا می‌کنند تا گذشته را رها کرده، آینده را پیش‌بینی کنند و بر اساس آن تصمیم درستی بگیرند. در اولین صحنه‌ی مشهورترین رمان کوندرا، «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی»، شخصیت اصلی، که توماس نام دارد، در مقابل پنجره‌ای ایستاده و مشغول تفکر است. آیا به رابطه‌ی‌ عاشقانه‌ای با پیشخدمت زیبارویی به‌نام تریسا تن بدهد؟ اگر همه‌چیز پیچیده شود، چه؟ چطور به آن رابطه پایان خواهد داد؟ گذراندنِ یک شب با تریسا فقط به سوال‌های او افزود.

 

توماس و خالقش هر دو تصمیمی خوب یا بد گرفتند تا از حزب سر باز زنند. توماس از جراح به شیشه‌شور تبدیل شد و در نهایت تصمیم گرفت که با تریسا بماند. در تمام طول رمان، توماس درگیر مضمونِ موردعلاقه‌ی خالقش بود؛ یعنی همان انتخاب‌های متناقض. فیلسوف یونانی، پارمنیدس، سَبُکی را مثبت و سنگینی را منفی می‌خواند. سبکی، قلمروی روح، فضا، جدایی و آزادی‌ست. سنگینی یعنی زندانی زمین و بدن و قوانین بودن.

 

ولی ماجرا به این سادگی هم نیست. سَبُکی از اهمیت زندگی و تاریخ می‌کاهد. سبکی از اهمیت اتفاقات روزانه می‌کاهد و خیانت، بی‌مسئولیتی و فرار از وظیفه را توجیه می‌کند. در عوض سنگینی از فرمانبرداری و وظیفه‌شناسی می‌گوید. مهم‌تر از همه، سبکی یعنی از یادبردن و سنگینی یعنی به‌خاطر داشتن. آیا وجود انسان چیزی بیشتر از مجموعه‌ی خاطراتش است؟

 

این سوال برای چکسلواکی از اهمیت بسیاری برخوردار است. بقای این کشور با چنین موقعیت آسیب‌پذیری بدون خاطره‌ی بزرگ مردان گذشته‌اش چون هاس، کومنیوس، جاناسک و کافکا و بدون زبان مادری‌شان چطور ممکن است؟ خاطرات به آن کشور هویت و به مردمش تنها سلاح‌شان در برابر سرکوبگران را بخشیده‌ است. در سال ۱۹۶۷، کوندرا از نویسنده‌های دیگر درخواست کرد تا در آن دوران حساس از قلم‌شان استفاده کنند. اما او همچنان ایده‌ی مرزکِشی بین فرهنگ‌ها را قبول نمی‌کرد. از مرز بین ایده‌ها باید گذر کرد.

 

در سال ۱۹۷۵ در اتاق زیرشیروانی‌ای در پاریس، کوندرا سه‌گانه‌ای به فرانسوی نوشت و برایش سوال شده بود که آیا مفاهیم «خانه» و «ریشه» هم مثل بقیه‌ی زندگی خیالی بیش نیستند؟ سال ۲۰۱۹ شهروندیِ چکسلواکی‌اش را که پیش از آن لغو شده بود، بازپس‌گرفت. آن سال‌ها همچنان به زبان چک صحبت می‌کرد، اما این تابعیت برایش دیگر اهمیتی نداشت‌. مانند گوته، او خود را شهروند جهان می‌دانست و ادبیات را در مسیر جهانی‌شدن می‌دید.

 

او مدت‌ها بود که شهروند جهان بود. مطالعات دوران جوانی‌اش بیشتر به فرانسوی بودند؛ بودلر می‌خواند و رمبو‌ و مخصوصاً رابله و دیدرو. هوش و بازیگوشی فرانسوی به‌خوبی رئالیسم سوسیالیستی‌ای را که رژیم شوروی بر هنر و ادبیات تحمیل کرده بود بی‌اثر می‌کرد. او مطالعاتِ فرانسوی‌اش را به خورد نوشته‌هایش می‌داد تا با آثار بی‌محتوای اطرافش مقابله کند. همین آثار بی‌محتوا بودند که در هجده‌سالگی او را مجاب کردند به حزب بپیوندد؛ آن تصاویر سنگین و احساسی از خوشه‌های گندم، کودکان و مادران، کارگران قهرمان و برادریِ درخشنده‌ی انسان‌ها. او خود را چاقویی می‌دانست که دروغ‌های گل‌‌وبلبل را بریده و حقیقت زشت پنهان‌شده را نمایان می‌کند.

 

زیرا حقیقت، مفهومی اسرارآمیز است و رمان‌ها قلمرویی بزرگ از داستان‌ها و فرضیات هستند که به کوندرا اجازه می‌داد دنیا را زیر سوال ببرد. او سوال می‌پرسید و پاسخی نمی‌داد. آثار بی‌محتوا به‌اندازه‌ی کافی پاسخ‌ ارائه می‌کردند. او با پرسش‌های فلسفی، تحلیل‌های روانی، کلماتِ به‌اشتباه درک‌شده، کنایه، شهوت و رویاها بازی می‌کرد. همین بود که رمان‌هایش را پیچیده می‌کرد، مخصوصاً برای انگلیسی‌زبان‌ها. پرفروش‌ترین نوشته‌اش «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» بود، ولی «جاودانگی» و «خنده و فراموشی» هم فروش خوبی داشتند. جایزه‌ی‌ نوبل هیچ‌وقت به او نرسید، اما این موضوع ناراحتش نمی‌کرد. او خلوت خودش را به شهرت ترجیح می‌داد.

 

کوندرا از کلمه‌ی «چند‌آوایی» برای توصیف رمان‌هایش استفاده می‌کرد. پدرش نوازنده‌ی پیانو و موسیقی‌شناس بود و این کلمه‌ را به او آموخت‌. صداها، بخش‌ها و درون‌مایه‌های متعدد رمان‌هایش با هم آمیخته می‌شد و یک موسیقیِ واحد به‌دست می‌آمد. قهرمان او جاناسک بود؛ سرآینده‌ای که از قوانین پیروی نکرد و مستقیم قلب شنوندگان را هدف گرفت. کوندرا شک داشت که هیچ‌وقت به چنین سطحی از هنر برسد. دنیا از حرکت نمی‌ایستد و تنها کاری که از ما برمی‌آید خندیدن است‌. شیطان می‌خندد زیرا باور دارد که زندگی بی‌معنی‌ست‌. فرشته‌ها می‌خندند زیرا معنی زندگی را می‌دانند.

 

در کودکی بارها پای پیانو می‌نشست و آن‌قدر با صدای بلند از سی‌مینور به اف‌مینور می‌نواخت تا پدرش به زور بلندش می‌کرد. ولی هرچه آن موسیقی سنگین‌تر می‌شد، او سبک‌تر می‌شد تا در نهایت در لحظه‌ای از سرمستی از بند زمان رها می‌گشت. کوندرا و بسیاری دیگر بخش‌ چشم‌گیری از زندگی‌شان را صرف پیدا کردن آن سبکیِ تحمل‌ناپذیر کردند.

مهدی عارفیان
مهدی عارفیان

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.